عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 29 مرداد 1393
بازدید : 1067
نویسنده : شیخ پاسکال

دیگر بر کاغذ ابریشمین اشعار موزون نمی نویسم
و آنها را در قاب زرین نمی گیرم
زیرا
دیرگاهی است نغمه های جانسوز خویش را
بر خاک بیابان می نویسم
تا با دست باد به هر سو پراکنده شود
ولی اگر باد خط مرا با خود ببرد
روح سخنم را که بوی عشق می دهد
جایی نتواند بُرد
روزی می رسد که دلداده ای از این سرزمین بگذرد
و چون پا بر این خاک نهد
سراپا بلرزد و به خویش بگوید
پیش از من در اینجا عاشقی به یاد معشوقه
ناله سر داده
شاید مجنون به هوای لیلی نالیده
یا فرهاد در اینجا سر در خاک برده است
هر که هست
از خاکش بوی عشق برمیخیزد
و تربتش پیام وفا می دهد
تو نیز که بر بستر نرم آرمیده ای
وقتی که سخن آتشینم را از زبان نسیم صبا می شنوی
سراپا مرتعش خواهی شد و به خود خواهی گفت:
یارم برای من پیام عشق فرستاده
تو هم ای باد صبا
پیام مهر مرا به او برسان گوته

 

دلدار من
اگر بخواهی بی دریغ بلخ و بخارا و سمرقند را
به خال هندویت خواهم بخشید
اما پیش از آن از امپراطور بپرس
بدین بخشش راضی است یا نه
زیرا امپراطور که بسی بزرگتر و عاقلتر از من و توست
از راز عشق ورزیدن خبر ندارد!
آری
ای پادشاه!
میدانم که به این بخشش ها رضا نخواهی داد
زیرا تاج بخشی فقط از گدایان کوی عشق ساخته است گوته

 

هنگامی که خورشید فروزان عاشقانه
به ابر بهاری چشمک می زند و به او دست زناشویی می دهد
در آسمان رنگین کمانی زیبا پدید می آید
اما در آسمان مه آلود
آنرا بجز رنگ سپید نمی توان دید
ای پیر زنده دل
از گذشت عمر افسرده مشو
هر چند زمانه نیز موی تو را سپید کرده
اما هنوز نیروی عشق که زاینده جوانی است
از دلت بیرون نرفته است گوته

 

عاشقان یکدل
در تاریکی شب نیز راه کوی یار را گم نمی کنند
کاش لیلی و مجنون زنده می شدند
تا من راه عشق را به آنان دهم... گوته

 

نفرین برهر آنچه که روح آدمی را
با جذبه و جادو به سوی خویش می کشد
و او را در این ماتم کده
با نیروهای اغوا و فریب در بند می کشد.
فراتر از همه نفرین بر اندیشه های والا
که جان خویشتن را با آن ها اسیر می سازد
نفرین بر فریبندگی خیالات
که باری اند بر دوش خرد!
نفرین بر هر آنچه در رویاها بر ما وارد می شوند
به هیات فریب کار شهرت به هیات نام دارندگی
نفرین بر هر آنچه که تملک اش
مثال تملک بر همسر و فرزند و خدم و حشم می فریبدمان .
نفرین بر دارایی که با گنجینه هایش
به اعمال بی پروایانه تهییج مان می سازد
با فریبی که در نشاطی به باطل
مخده های آسایش را برایمان فراهم می سازد.
نفرین برآن مرحمت بالای عشق!... گوته

 

ما را به این زمین ِ خسته می آوری
رهایمان می کنی تا خود را به گناه بیالاییم
آن گاه می گذاری پشیمانی بکشیم
یک آن لغزش و یک عمر اندوه... گوته

 

مردمان جهان از خُرد تا بزرگ
تارهای سست از آرزوهای گران بر گِرد خویش می تنند
و خود
عنکبوت وار میان آن جای میگیرند
ناگهان ضربت جادویی این تارهای سست را از هم می گسلد
آنگاه همه فغان برمی آورند که کاخی آراسته به دست ستم ویران شده است گوته

 

در خاموشی شب
بلبل بانگ برداشت و آواز شبانه اش به عرش خداوند رسید
خدا نغمه بلبل را شنید و به پاداش آن
در قفسی زرینش کرد و به او روح نام داد
از آن پس
مرغ روح در قفس تن زندانی است
ولی همچنان گاه و بیگاه نوای دلپذیرش را سر میدهد گوته



:: موضوعات مرتبط: اشعار زیبای گوته , ,
:: برچسب‌ها: اشعار زیبا , دنیای شعر , اشعار گوته , اشعار زیبای گوته , گوته , بهترین های گوته , بهرتین اشعار , اشعار کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 29 مرداد 1393
بازدید : 881
نویسنده : شیخ پاسکال

افسوس كه نامه جواني طي شد
و آن تازه بهار زندگاني دي شد
وآن مرغطرب كه نام او بود شباب
فرياد ندانم كي آمدوكي شد خیام

 

یک عمر به کودکی به استاد شدیم
یک عمر زاستادی خود شاد شدیم
افسوس ندانیم که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم خیام

 

در کارگه کوزه گری بودم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
هر یک به زبان حال با من گفتند
کو کوزه گر و کوزه خرو کوزه فروش خیام

 

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو دانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من خیام

 

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم
آیا تو چنان که می نمایی هستی خیام

 

آن به كه در اين زمانه كم گيري دوست
با اهل زمانه صحبت از دور نكوست
آنكس كه به جمگي ترا تكيه بر اوست
چون چشم خرد باز كني دشمنت اوست خیام

 

در هر دشتي كه لاله زاري بوده است
آن لاله ز خون شهرياري بوده است
چو برگ بنفشه كز زمين مي رويد
خاليست كه بر رخ نگاري بوده است خیام

 

چون آب به جويباروچون باد به دشت
روزي دگر از نوبت عمرم بگذشت
هرگز غم دوروز مرا ياد نگشت
روزي كه نيامدست و روزي كه گذشت خیام

 

اي دل ز زمانه رسم احسان مطلب
وز گردش دوران سرو سامان مطلب
درمان طلبي درد تو افزون گردد
با درد بسازو هيچ درمان مطلب خیام

 

تا کي غم آن خورم که دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پرکن قدح باده که معلومم نيست
کاين دم که فرو برم برآرم يا نه خیام

 

از منزل کفر تا به دین یک قدم است
وز عالم شک تا یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش میدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است خیام

 

نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است خیام 

 

ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است
دریاب که هفته دگر خاک شده است
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است خیام

 

افسوس که سرمایه زکف بیرون شد 
در پای اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران  دنیا چون شد خیام

 

عمرت تا کی به خودپرستی گذرد
یا در پی نیستی و هستی گذرد
می خور که چنین عمر که غم در پی اوست
آن به که بخواب یا به مستی گذرد خیام

 

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نه نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود خیام

 

دیدم به سر عمارتی مردی فرد
کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد
وان گِل با زبان حال با او می گفت
ساکن ، که چو من بسی لگد خواهی کرد خیام

 

این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد خیام

 

یک قطره آب بود و با دریا شد
یک ذره خاک و با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد خیام

 

از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید باز
هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز خیام

 

ای صاحب فتوا ز تو پرکارتریم
با این همه مستی زتو هُشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوار تریم؟ خیام

 

بر خیر و مخور غم جهان گذران
خوش باشو دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران خیام

 

در کارگه کوزه گری کردم رای
بر پله چرخ دیدم استاد بپای
می کرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از دست گدای خیام

 

هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری خیام



:: موضوعات مرتبط: اشعار زیبای خیام , ,
:: برچسب‌ها: اشعار , اشعار زیبا , سخنان بزرگان , اشعار زیبای شاملو , بهترین اشعار , اشعار کوتاه , دنیای زندگی نامه , خیام , اشعار خیام , بهترین های خیام , ,
تاریخ : چهار شنبه 29 مرداد 1393
بازدید : 852
نویسنده : شیخ پاسکال

و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...
روزگار غریبی است نازنین...
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد... شاملو

 

آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده ای
هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند
سالیان بسیاری نمی بایست
دریافتی را
که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است ...  شاملو

 

به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود... شاملو

 

روزی ما دوباره کبوترهایمان را
پرواز خواهیم داد
و مهربانی
دست زیبایی را خواهد گرفت
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که نباشم شاملو

 

گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را، به رسوائی نياويزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه بن بست
گر بدين سان زيست بايد پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ايمان خود چون کوه،
يادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک... شاملو

 

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ، ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمیکرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم ... شاملو

 

ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند
در دردها و شادیهایشان
حتی
با نان خشکشان
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند ... شاملو

 

ای کاش میتوانستم
یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانه های خود بنشانم
این خلق بیشمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند شاملو

 

برای زیستن دو قلب لازم است،قلبی که
دوست بدارد
قلبی که دوستش بدارند شاملو

 

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ای است
و قلب
برای زندگی بس است... شاملو

 

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن ... شاملو

 

یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.

آنگاه، من، که بودم
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ با لبم شررافشان:
آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید! ...
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ... شاملو

 

بی تو مهتاب تنهای دشتم
بی تو خورشيد سرد غروبم
بی تو بی‌نام و بی‌سرگذشتم.
بی تو خاکسترم
بی تو، ‌ای دوست! شاملو

 

تو نمي‌داني نگاهِ بي‌مژه‌ي محکومِِ يک اطمينان
وقتي که در چشمِِ حاکمِ يک هراس خيره مي‌شود
چه دريایِی‌ست!
تو نمي‌داني مُردن
وقتي که انسان مرگ را شکست داده است
چه زنده‌گي‌ست! شاملو

 

سكوت‏آب
مى‏تواند
خشكى ‏باشد و فرياد عطش:
سكوت‏گندم
مى‏تواند
گرسنه‏گى ‏باشد و غريو پيروزمندانه‏ى قحط:
همچنان كه ‏سكوت ‏آفتاب
ظلمات ‏است ـ
اما سكوت ‏آدمى فقدان‏ جهان ‏و خداست:
غريو را
تصوير كن!شاملو

 

مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید
در کوچه میبارد و گرما در خانه نیست
حقیقت از شهر زندگان گریخته است،من با تمامِ حماسه ام به گورستان خواهم رفت
وتنها
چرا که
به راستی، کدامین همسفر میتوان اطمینان داشت؟
و به راستی
آنکه در این راه قدم برمی دارد به همسفری چه حاجت است؟ شاملو

 

زندگی یک تصادف است ، مرگ یک واقعیت شاملو




:: موضوعات مرتبط: اشعار زیبای شاملو , ,
:: برچسب‌ها: اشعار , اشعار زیبا , سخنان بزرگان , اشعار زیبای شاملو , بهترین اشعار , اشعار کوتاه , دنیای زندگی نامه , ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 28 صفحه بعد

کانال ما با مطالب قشنگ برای شما https://telegram.me/haghighathayema

دانشمند مورد علاقه ی شما کیست؟؟؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دنیای زندگینامه و... و آدرس paskalov.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com